یک پنجره برای بهتر زیستن

بزرگترین بازی زندگی

رقابت در زندگی

بزرگترین بازی زندگی

چند روز پیش در یک نشریه ی پزشکی مقاله ای خواندم از خاطره ی غم انگیز یک دانشجوی پزشکی.

او در حالی که مشغول تحصیل بود تا بتواند به بهبود بیماران کمک کند متوجه می شود خودش یکی از آنهاست، آن هم از دسته ی بیماران مبتلا به تومور مغزی. وقتی در حین مطالعه ی سطور مقاله به این خبر ناگوار رسیدم خیلی اندوهگین شدم. شروع کردم مقاله را با دقت و سرعت بیشتری بخوانم تا بفهمم مواجهه با این بیماری چه تاثیری بر نگرش او نسبت به زندگی گذاشته است؟

آیا او پیام و تجربه ی متفاوتی درباره ی زندگی دارد تا به ما منتقل کند؟ اما در کمال تعجب دیدم عمده ی نگرانی او عقب افتادن از رقیبان است.

او در جای جای نوشته مرتب اظهار نگرانی می کرد که نمی تواند به اندازه ی دیگر دانشجویان وقت و انرژی برای تحصیل اختصاص دهد و از رقبایش عقب می افتد.

 

مشخص بود “شکست در  بازی رقابت” بیش از هر چیز، حتی بیماری اش،  او را نگران کرده بود.

 

هر چند تلاش او برای ایستادگی ستودنی بود اما با خودم فکر کردم چرا کسی که در حال دست و پنجه نرم کردن با یک بیماری خطرناک است باید همزمان درگیر نگرانی شکست در رقابت هم باشد.

چرا کسی که اکنون باید از محیط انرژی بگیرد تا بیماری اش را بهبود دهد بخش عمده ای از انرژی اش صرف استرس حاصل از رقابت می شود؟

در حالی که یک نگاه ساده تر نسبت به زندگی، یک نگاه عاری از “میدان مسابقه ای”، یک نگاه سرشار از عشق، آرامش و لذت می توانست به او انرژی بیشتری برای بهبود سلامتی اش کند.

به عنوان مثال نویسنده معروف آندره ژید زمانی که با بیماری خطرناکی روبرو شد که زندگی اش را تهدید می کرد به یک سفر دور رفت. او شروع کرد زندگی و تک تک لحظات و اجزای آن را همچون موهبتی که نزدیک است از دست بدهد دوباره به آغوش بکشد.

 

او شکل دیگری از زیستن را تجربه کرد که سراسر عشق به هستی و همه ی جلوه های کائنات بود، سراسر لذت بردن از لحظه های حال و نعمت های به نظر عادی جهان هستی بود، سراسر وارستگی و رهایی از قید و بندها بود.

 

نکته ی مهم اینکه نتیجه ی این تحول روحی و فکری نهایتا به سلامتی او و نگارش کتاب مشهور “مائده های زمینی” انجامید. کتابی که در آن فلسفه و نگاه سرشار از عشق خود را به نگارش در آورد.

ما انسانها در مواجهه با رویدادهای مهم زندگی از جمله مرگ یا بیماری های مهلک با عمیقترین ارزشهای خودمان روبرو می شویم و به نظر می رسید عمیقترین ارزش برای این دانشجو، همچون خیلی از ما، پیروزی بر رقیبان بود.

از خودم می پرسم چه می شود که رقابت به بزرگترین بازی زندگی ما تبدیل می شود؟

 

آنقدر که حتی در حساس ترین شرایط هم نمی توانیم از دام آن فرار کنیم؟ چه می شود که برنده شدن، موفقیت و پیروزی آنقدر بزرگ و ارزشمند می شود که بسیاری ارزشهای دیگر مثل سلامتی پشت آن مخفی شده به چشم نمی آیند؟

آیا ما در مورد ارزشهای زندگی مان دچار اشتباه نشده ایم؟ آیا ارزشها را به ما اشتباه نیاموخته اند؟

از همان سالهای اولیه دبستان برای موفقیت های تحصیلی یا نهایتا موفقیت های هنری، ورزشی و از این قبیل جایزه می گیریم. به این ترتیب در ذهنمان اینطور ثبت می شود که برای ارزشمند بودن باید از یک حیث از بقیه جلوتر باشیم.

به زبان ساده تر نتیجه می گیریم باید در مسابقه ی زندگی یک برنده باشیم تا ارزشمند شناخته شده مورد ستایش قرار گیریم. این در حالی است که در همان سنین خیلی از ما یا دیگر دانش آموزان ممکن است مزین به ارزشهای دیگری باشند که اصلا شناخته نشده مورد تحسین قرار نمی گیرد.

به عنوان مثال به یاد دارم در دوران دبستان یکی از دانش آموزان همیشه برای اینکه دیر به مدرسه می آمد به بی نظمی متهم شده تنبیه می شد. در حالی که وقتی از او علت تاخیرش را پرسیدم متوجه شدم او عادت دارد هر روز صبح قبل از آمدن به مدرسه به مادرش کمک کند.

 

او دانش آموز ابتدایی بود اما نه از آن بچه های لوس که باید برایشان لقمه بگیرند و به زور به مدرسه بفرستند. او خودش بلند می شد صبحانه را آماده می کرد، پس از صرف صبحانه خانه را مرتب می کرد و بعد راهی مدرسه می شد.

به نظر می رسید این دانش آموزی که متهم به بی نظمی شده بود بیش از سایرین به نظم مقید بود علاوه بر اینکه مزین به یک ارزش اخلاقی دیگر به نام “کمک به مادر” هم بود. اما این ارزش نه دیده می شد و نه ستوده.

می خواهم بگویم وقتی از همان کودکی برای برنده شدن، و نه دیگر جنبه ها، ستوده می شویم بازی رقابت به بزرگترین بازی زندگی ما تبدیل می شود. و در این بازی است که  از دیگر ابعاد ارزشمند زندگی مثل توجه به خانواده، توجه به سلامتی و ارزشهای نهفته ای از این دست غافل می شویم.

 

آنوقت در بین ما یک سری موفق های یک بعدی ساخته می شود که موفقیت را به بهای از دست دادن دیگر جنبه های زندگی بدست آورده اند.

مثلا یک استاد پژوهشگر موفق که در دانشگاه الگوی علم است و در خانواده الگوی بی توجهی به خانواده آنقدر که پسرش دچار عقده ی حقارت شده و دخترش هم وقتش را با دوستان ناباب می گذراند، یک زن کارآفرین برتر که در جامعه الگوی موفقیت اقتصادی است و در خانه صاحب یک خانواده ی از هم پاشیده.

آنوقت از ما خانم دکتر ها و اقا دکترهای موفقی ساخته می شوند که فرزندشان را باید یکی دیگر بزرگ کند و دختر خردسالشان را فیلم های تلویزیون و ماهواره تربیت می کند.

 

به خودم نگاه می کنم و از خودم می پرسم من چقدر از جنبه های مختلف زندگی ام زده ام تا موفق باشم؟ و پاسخم این است: خیلی از جنبه ها. وقتی نگاه می کنم می بینم فرصتهای زیادی هست که می توان از آنها لذت برد و احساس خوشبختی کرد.

کارهای کوچک زیادی هست که می توان انجام داد و احساس ارزشمندی کرد، کارهای کوچکی که برایش هیچ مدال افتخاری نمی دهند، در هیچ رزومه ای ثبت نمی شوند، حقوقمان را افزایش نمی دهند و موقعیت های شغلی بهتر هم نصیبمان نمی کنند اما ارزشمند هستند.

 

کارهای کوچک و ارزشمندی مثل اینکه هر روز وقتی هر چند کم برای همه ی اعضای خانواده بگذاریم و حالشان را بپرسیم، در خانه کمکی به همسر یا مادرمان کنیم، وقتی برای خواسته ها و بهانه گیری های خرد و بزرگ کودکمان اختصاص دهیم تا به او احساس دوست داشته شدن بدهیم، وقتی برای خودمان بگذاریم، به کارهای کوچک مورد علاقه مان بپردازیم، و خلاصه زمانهایی اختصاص دهیم برای اینکه حفره های کوچک و خالی زندگی مان را پر کنیم نه اینکه موفقیتهای بزرگ به دست آوریم.

 

مجموعه ی همین رفتارهای کوچک اما ارزشمند است که در کنار هم خوشبختی، شادی و رضایت را برایمان به همراه می آورد.

 

آری، می توانیم ارزشمند، شاد و خوشبخت باشیم بدون اینکه بخواهیم نگران ملقب شدن به لقب شریف “موفق” باشیم، بدون اینکه بخواهیم با کسب دستاوردها برای خودمان افتخار بیافرینیم، بدون اینکه بخواهیم در بازی رقابتی که خودمان در ذهن ساخته ایم برنده باشیم و بدون اینکه بخواهیم ثابت کنیم از دیگران برتریم.

 

مرضیه فاطمی

منبع: مجله راز شماره ۱۱۹

 

حال نوبت شماست. شما چه فکر می کنید. لطفا نظرات خود را برای ما بنویسید. این نظرات برای ما ارزشمند است. همچنین از طریق ستاره های بالا به مقاله ی ما نمره دهید.

دیدگاه‌ها (0)

*
*